آقای *ب * و آقای *ح* در یک روز خنک پائیزی در بالکن نشسته بودند و قهوه میخوردند و بحث میکردند راجع به اینکه امروز چهارشنبه است یا پنج شنبه ؟؟؟؟
باد خنک پائیزی می وزید ...
آسمان سرخ شده بود
معلوم بود که میخواد بباره ...
صدای تلپی اومد ...
آقای *ب* تو قهوه اش رو نگاه کرد
دید یه چشم داره نگاهش میکنه ..
به آسمون نگاه کرد
اول چشم بعد انگشت وسط دست و بعد شصت پا
و همینطور بارش ادامه پیدا کرد ...
روده ، أمعاء وأحشاء .... همه چیز
سریع به داخل رفتند
از آن بارشهای ناجور پائیزی بود ...
( این اتفاق از زمانی شروع شد که زیر دریایی اتمی روسیه به اتوبوس بچه های مدرسه که به پیک نیک میرفتند برخورد کرد_ لهستان ١٩٤١)
#آقای_خاص