-
عنوان ندارد
جمعه 8 دی 1396 10:13
تو چار دیواریم نشسته بودم شیشه مربایی که توش قلب معشوقه ام نگهداری میکردم مثل همیشه رو طاقچه بود تمییییز – همیشه شیشه برق میزد سلول بدی نبود، فقط پنجره نداشت زندگی جاری بود... تو یه سلول 9 متری به جرم قتل زندانی شده بودم ولی قتلی مرتکب نشده بودم فقط قلب زنی رو که دوست داشتم تصاحب کرده بودم ساعت معنی نداشت داخل سلول...
-
سر تیتر اخبار
جمعه 8 دی 1396 09:47
آقای *ب * و آقای *ح* در یک روز خنک پائیزی در بالکن نشسته بودند و قهوه میخوردند و بحث میکردند راجع به اینکه امروز چهارشنبه است یا پنج شنبه ؟؟؟؟ باد خنک پائیزی می وزید ... آسمان سرخ شده بود معلوم بود که میخواد بباره ... صدای تلپی اومد ... آقای *ب* تو قهوه اش رو نگاه کرد دید یه چشم داره نگاهش میکنه .. به آسمون نگاه کرد...
-
درد امعا و احشا
جمعه 8 دی 1396 09:44
مانا از درد به خودش میپیچید از سر تا انتهای روده بزرگ تصمیم به مداوا گرفت پس رفت به سوی مداوا دکتر برجسته تو نگاه اول متوجه قضیه شد ... مانا رو بیهوش کرد و تمامی أمعاء و أحشاء مانا رو در اورد و به جاش سرترالین و کافئین و نیکوتین پر کرد . . . مانا وقتی به هوش اومد دنیاش رنگ نداشت رفت کنار پنجره از اسمون خاکستر میبارید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 دی 1396 20:26
روزی ، نادر به جرم نامعلومی ، به حبس ابد محکوم شد . اما برای اینکه لطفی در حقش کرده باشند ، شرایطی برای آزاد شدن از زندان برای او تعیین کردند . شرط آزادی او چنین بود : باید آن قدر خودش را به کف سلولش می مالید تا زمین سیمانی حدود دو متر گود می شد . نادر با خود گفت : " برای آزادی خواهم جنگید " و شروع کرد به قل...
-
و باز هم...
پنجشنبه 7 دی 1396 20:23
مشکلی که مانا با دیدن داشت حلقه ای از کافئین دور چشم مانا را پوشانده بود درست مثل کسی که از سوراخ دیوار به محیط نگاه میکرد برای حل مشکل پیش پروفسور برجسته رفت پروفسور برحسته نسخه طلایی دارو تجویز کرد حالا کافئین دیگر وجود نداشت اما مانا دیگر احساس هم نداشت . . . بلور خانم برای مانا لیوان دیگری نسکافه اورد اوردن نسکافه...
-
چکار کنیم که عنوان ندارد
پنجشنبه 7 دی 1396 20:21
مشکلی که مانا با دیدن داشت حلقه ای از کافئین دور چشم مانا را پوشانده بود درست مثل کسی که از سوراخ دیوار به محیط نگاه میکرد برای حل مشکل پیش پروفسور برجسته رفت پروفسور برحسته نسخه طلایی دارو تجویز کرد حالا کافئین دیگر وجود نداشت اما مانا دیگر احساس هم نداشت . . . بلور خانم برای مانا لیوان دیگری نسکافه اورد اوردن نسکافه...